کاروان

کوه پیمایی

توی خانه ها کسی نمانده است همه ریخته اند کوه و از دامنه اش نفس زنان بالا میروند . خورشید درست بالای سر ماست و همپای ما از کوه بالا میرود . در دوردست ها روی کوههای دیگر هنوز برف ها آب نشده اند . با خودم میگویم خورشید کدام روز این ها را آب خواهد کرد و زمزمه کردم . همسرم گفت : چی میگی با خودت ؟ گفتم : یه هایکو برای کوه های دور ... گفت : چرا میروی دور دورا ؟ من خودم یه هایکوی هایکو هستم دیوونه !

به بالا میرسیم و در گوشه ای زیر دیوار که همش سایه هست چایی میخوریم . عجب جای دنجی ست و چای چقدر می چسبد . عرق تنم سرد شده  با لباسی مرطوب به دیوار تکیه می کنم . سنگها ی دیوار سردند و بدنم مورمور میشود . دو زوج جوان در نقطه مقابل ما ایستاده اند و از هم عکس میگیرند . زنان جوان در چادرها سیاه چون خطی باریک کنار همسرانشان می ایستند و می خندند . مرد جوان دماغ زنش را می فشارد و به اون یکی مرد جوان اصرار می کند اینچنینی یه عکسی بگیره . با های و هوی آنها و خنده هایشان گنجشک های کوچک جنگلی پا به فرار می گذارند  . روی تنها تخته سنگ آنجا نشسته ام و دلم برای دوربینم تنگ میشود . با خودم نیاورده ام تا از این گنجشک های کوچولوی بازیگوش عکسی بگیرم واز مناظر دیگر .  یادم رفته است . به همسرم میگویم : میشه منو اینجا بذاری بری و تا ابد سراغم بیایی ؟ گفت : من از خدامه ! گفتم : میشه من سنگ اینجا بشم و تو یک سنگ به جای من ببری خونه ؟ گفت : بابا سنگ از تو بهتره بشین اینجا ... دلت قرص ! گفتم : اینجا بهترین جای دنیاست . گفت : از کجا میدونی ........... پیرمردی آمد نشست روی چمن مخملی و  نی  را به دهنش برد و خواند : بو داغدا مارال گزه ر

تللرین دارار گزه ر

من یاریما نینمیشم بالام

یار منده ن اوزاخ گزه ر ؟ .............

گفتم : دیدی اینجا بهترین جاست . همسرم سرش را تکان داد و گفت : پاشو ! تا ارکستر

 سمفونیک آذربایجان را به اینجا نکشیدی بریم !

 

 از کوه پایین آمدیم . هنوز صدای  نی تو گوشم میخوند که صدای هلهله ای از پشت صخره های پایین به گوش رسید . عده ای جمع شده و دایره و تار و ساز به دست می خواندند و رقص آذری اجرا می کردند . یکی گفت : امروز همایشه ؟ دیگری گفت : صداتو ببر ! چه همایشی ؟ برای شادی دیگر چه همایشی .اینها همان ترانه های آتا - بابایمان هست که میخونند آشکارا . چرا رنگت میپره ؟ 

مردی که کلاهی بارتایی روی سرش گذاشته می خواند : آی قاچاق نبی و همه  تکرار می کنند . بعد قطعه ای معروف از اپرای کوراوغلی را خواند که زنی گریست و چشماشو پاک کرد . مرد دیگری آمد وسط جمع و از ترانه های قدیمی به سبک لطفیار ایمانف خواند : سنسیز گوزلیم ........ جوانی که از کوه پایین می آمد دوان دوان خودشو به آنها رساند و رقص لزگی ایفا کرد . زمین زیر قدم هایش می لرزید و کوه را گرد وخاک فرا گرفت و غوغای همه بلند شد . با سوت زنی بلند قامت همه پراکنده شدند و انگار نه انگار رقصی بوده و شادی ای .

در عظمت کوه انسان های پراکنده چون مورچگانی دربدر دیده می شدند .

اندکی بعد ملکه مورچگان وقتی سوت را کشید ناپدید شد .

خورشید کم کم فرش سایه ها را لوله  و پشت دیوارهای سرد پهن می کند .

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٠:٠۱ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۳/۱

design by macromediax ; Powered by PersianBlog.ir